خط پانزدهم

ساخت وبلاگ
داشت میگفت که اره من یسری بایدها و نبایدها برا خودم تعریف کردم که پریدم وسط حرفش و گفتم:- الان بایدا و نبایدات میزاره ببوسمت؟+ (یه چن لجظه مکث) نمیدونم- (چن لحظه مکث) خب من میتونم کمکت کنم که بفهمی+ چجوری؟- (آرنجمو گذاشتم رو کنسول وسط ماشین و با انگشت شست و نشانه یه وی درس کردم) چونتو بزار اینجا+ (صورتشو اورد جلو و چونشو گذاشت رو وی) خب؟- حالا من صورتمو میارم جلو تو هر فاصله ای دوس نداشتی بگو وایمیستم.نم نم صورتمو بردم جلو و زل رده بودم تو چشماش. یه لبخندی هم گوشه لبش نشسته بود منم عجله ای نداشتم که لباشو لمس کنم. این چن باری که باهم رفته بودیم اینور و اونور چن باری میخواستم محکم بغلش کنمو اول بچلونمش و بعد یه ماچ آبدارش کنم ولی پیش نیومده بود. تو تاریک و روشن ماشین لب جاده دیدم بهترین فرصته. ولی تو همون چن لحظه ای که داشت صورتم نزدیکش میشد یهو دلم یچی دیگه ویار کرد و مام بنده ی دل به لطف حاکم شستم رو از زیر چونش اوردم و گذاشتم رو لبش و پشت انگشتم رو بجاش بوسیدم. یهو چشاشو باز کرد و با خنده ای گفت:+ چیکا میکنی؟- نرو عقب حالا که نفسم به نفست گره خورده بیا یه کار دیگه باهات دارم. بیا. بیا که الان میدونم دلت رضا بود به بوسیدنت بیا باهات حرف دارم. گونتو بزار رو گونم. سمت راست صورتمو گذاشتم رو پشتیه صندلی ماشینو اونم صورتش رو گذاشت سمت چپ صورتم. منم اروم شروع کردم زیر گوشش حرف زدن.- میبینی. همینقد سادس. هیچ وقت معلوم نیس چی میخوایم تا تو موقعیتش قرار نگرفتیم. اینهمه از بالا و پایین و چپ و راست گفتی و پرسیدی ولی اخرش نگفتی چی میخوای؟اونم اروم زیر گوشم گفت:+ تو چی میخوای؟- من خیلی زیاد نمیخوام. همینی که الان میبینی شاید بیشترین چیزیه که میخوام. اروم یخورده من تو گوش ت خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 92 تاريخ : چهارشنبه 15 تير 1401 ساعت: 23:06

خوب دوتا خاطره براتون تعریف میکنم خیلی بی ربط.اولیش بمناسبت خواب بسیار مسخره ای هست که چن شب پیش دیدم. خیلی وقت پیش تازه وارد یه مجموعه ای شده بودم. تو همون ماههای اول بود که از یکی همون آدمایی که اونجا مشغول بودن خوشم اومد. اونموقع ها خیلی پسر سر بزیر و آقایی بودم انصافا. چشا کف زمین بود و دریغ ازینکه چشم تو چشم بشم با کسی. خانوم و اقا هم فرقی نمیکرد. الان یهو برام سوال شد که اگه انقد سر بزیر بودم چجوری پس ازون آدم خوشم اومد؟ سوال بجایی هم هست. این سر بزیری هم نسبی بود دیگه. من تو اون دوره به نسبت قبل ترش سربزیر شده بودم. مضاف بر این هر انسانی کارگاه نخ ریسی شخصی هم داره. خلاصه یه روز به همان روش کلنگی مرسوم خودم تو راهرو از بغلش داشتم رد میشدم که صداش کردم و گفتم میتونم چن لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم؟ اونم همچین با اکراه گفت باشه فقط عجله دارم. یه چن لحطه ای همچین سکوت کردم و فقط جلوش وایسادم. خیلی مرض باحالیه. این از دوران کودکیم روم مونده. بچه که بودم به یکی میخواستم پیشنهاد دوستی بدم یه چن لحظه جلوش وایمیستادم تا همچین اول گرا بیاد دسش و بعد ببینم جوابش چیه قبل گفتن. اونایی که سریع با پرخاش سگ سگی میکردن رو کلا بیخیال میشدم ولی غیر ازون هرچی دیگه بود رو پیشهاد میدادم. هنوزه هنوزه با اختلاف برخورد محبوبم سگ سگی با لبخنده. کجا بودم اصن. اهان اره... سکوت کردم و دیدم اونم مات منو داره فقط نگا میکنه. راضی بودم ازش. خنگ خوبی بود. کاملا چشماش بلنک بود و هیچ ایده ای انگار نداشت میخوام چی بگم یا حداقل این حسی بود که من گرفتم. گفتم میخوام بیشتر باهاتون اشنا بشم. چجوری مایلید؟ یخورده خودشو جمع و جور کرد و گفت منظورتون چیه؟ گفتم خب مشخصه دیگه دوسدارم اگر موافق باشید بیشتر ببینم خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 88 تاريخ : چهارشنبه 15 تير 1401 ساعت: 23:06

غذامو گرفته بودم و داشتم میرفتم روی نیمکتی که نور خورشید داشت روی صندلیش میتابید بشینم. از همون اول که تو صف وایساده بودم همش یه چشمم به اون نیمکت بود و دل تو دلم نبود که کسی روش نشینه. حتی اگر کسی روی اون صندلی هم ننشسته بود و روی صندلیهای مجاور مینشست هم باز بدرد من دیگه نمیخورد. معمولا دوسدارم تنهایی غذا بخورم. تا غذام رو بگیرم هر چن لحظه یبار سر میگردوندم و چک میکردم که کسی ننشسته و غذامو که گرفتم سریع رفتم سمت همون نیمکت. نه که بدوم ولی خیلی تند داشتم راه میرفتم و اصلا حواسم به دور و اطرافم نبود که یهو دیدم یکی تلو تلو خورد و با سر زد تو سینی غذامو بعدم افتاد رو زمین. فقط یه لحظه شوک شدم و وایسادم که نگا کنم این از کجا پیداش شده بود که چیزی دستگیرم نشد. اصن خیلیم واسم مهم نبود از کدوم گوری سر و کلش پیدا شده بود. نشستم قاشق و چنگال و گذاشتم تو سینی و تا اونجا که میتونستم غذا رو از رو زمین ریختم تو سینی. سینی رو بردم گذاشتم رو میز جمع اوری و بقیه غذای رو زمینم با جارو خاک انداز جمع کردم. بعدم دومرتبه رفتم تو صف وایسادم. صف شلوغ شده بود و ته صف رفته بود دور زده بود تا تو راهرو. قبل اینکه برم تو صف دومرتبه یه نگاهی به اون صندلی انداختم و دیدم که هنوز خالیه و بعد با خیال راحت رفتم که برم تو صف. همینکه داشتم میرفتم تو صف اشپز داد زد که ماست تموم شد. منم زیر لب گفتم گور باباش. هر چند از کل اون سینی غذا فقط ماستش میارزه ولی حداقل یه چن دقیقه ای میتونم زیر افتاب بشینم. چن دقیقه ای تو صف بودم طبق معمول دو سه نفری باهم گلاویز شدن و چار پنج تا معامله هم اون وسط جوش خورد. اخه بهترین زمان برای رد و بدل تو زندان همون جن دقیقه ای هست که تو صفی. تو حیاط وقت هواخوری انقد دوربین زمینو میپا خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 102 تاريخ : چهارشنبه 15 تير 1401 ساعت: 23:06