غذامو گرفته بودم و داشتم میرفتم روی نیمکتی که نور خورشید داشت روی صندلیش میتابید بشینم. از همون اول که تو صف وایساده بودم همش یه چشمم به اون نیمکت بود و دل تو دلم نبود که کسی روش نشینه. حتی اگر کسی روی اون صندلی هم ننشسته بود و روی صندلیهای مجاور مینشست هم باز بدرد من دیگه نمیخورد. معمولا دوسدارم تنهایی غذا بخورم. تا غذام رو بگیرم هر چن لحظه یبار سر میگردوندم و چک میکردم که کسی ننشسته و غذامو که گرفتم سریع رفتم سمت همون نیمکت. نه که بدوم ولی خیلی تند داشتم راه میرفتم و اصلا حواسم به دور و اطرافم نبود که یهو دیدم یکی تلو تلو خورد و با سر زد تو سینی غذامو بعدم افتاد رو زمین. فقط یه لحظه شوک شدم و وایسادم که نگا کنم این از کجا پیداش شده بود که چیزی دستگیرم نشد. اصن خیلیم واسم مهم نبود از کدوم گوری سر و کلش پیدا شده بود. نشستم قاشق و چنگال و گذاشتم تو سینی و تا اونجا که میتونستم غذا رو از رو زمین ریختم تو سینی. سینی رو بردم گذاشتم رو میز جمع اوری و بقیه غذای رو زمینم با جارو خاک انداز جمع کردم. بعدم دومرتبه رفتم تو صف وایسادم. صف شلوغ شده بود و ته صف رفته بود دور زده بود تا تو راهرو. قبل اینکه برم تو صف دومرتبه یه نگاهی به اون صندلی انداختم و دیدم که هنوز خالیه و بعد با خیال راحت رفتم که برم تو صف. همینکه داشتم میرفتم تو صف اشپز داد زد که ماست تموم شد. منم زیر لب گفتم گور باباش. هر چند از کل اون سینی غذا فقط ماستش میارزه ولی حداقل یه چن دقیقه ای میتونم زیر افتاب بشینم. چن دقیقه ای تو صف بودم طبق معمول دو سه نفری باهم گلاویز شدن و چار پنج تا معامله هم اون وسط جوش خورد. اخه بهترین زمان برای رد و بدل تو زندان همون جن دقیقه ای هست که تو صفی. تو حیاط وقت هواخوری انقد دوربین زمینو میپا خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 102 تاريخ : چهارشنبه 15 تير 1401 ساعت: 23:06